گشته ام بازیچه ی دستی که ناپیدا مرا
از هوس تا ناکجا افتان و خیزان می برد
گاه با مکرش مرا رسوای عالم می کند
گاه با چاقوی عشقی قلب پاکم می درد
گرچه از مستی تمام هستیم بر باد داد
گاه در رویا مرا تا اوج خوشبختی برد
فکر من تنها فقط فکر فرار از چنگ اوست
مهره ای در تخته نردم تاس حکمم می دهد
در قمار زندگی بازنده هستم ای دریغ
ای خدا با مرگ من بازی به آخر می رسد ؟
دیگرم طاقت نباشد خسته ام دلریش و زار
صبرهم اندازه ای دارد ز کف بیرون شود
عرشیا خاموش ناشکری مکن بیهوده گوی
پادشاهان را مقام و چون تو را غم می سزد
سلام
وبلاگ زیبایی داری ...امیدوارم موفق باشی**